
توی
بهارستان کار میکردم. خوب پول در میآوردم. برایش انگشتر میخریدم، طلا. گفتند
نامزد بمانید تا درسش را تمام کند، دیپلم بگیرد. چند سال گذشت از نامزدی. افراد
خانواده زیر پایش نشستند، پدرش که از اول ناراضی بود. خلاصه نامزدی را خراب
کردند.
مرد که گریه نمیکند، اما من آن موقع گریه کردم. داشتم نابود میشدم. حالم
بد بود، خیلی بد. نمیتوانستم کار کنم؛ انگار عقرب نیشم زده بود. محبوبه اما اینطوری
نبود، من نابود میشدم اما او انگار نه انگار. گفتم من دارم منفجر میشوم تو چرا
عین خیالت نیست؟دوستش داشتم. زندگیام بود. برادرش میگفت اگر نجنبی خواهرم
را میبرند. سه هفته از بههم خوردن نامزدیمان گذشته بود. همانجا گفتم یا مال من
یا مال هیچکس. گفتم بکشمش. فکر میکردم، اعدامم میکنند، اما برایم مهم نبود! میخواستم
فقط آتش درونم بخوابد. قاطی کردم. خواهرم ایلام زندگی میکرد، رفتم اسلحه پیدا
کنم، نتوانستم.
چاقو هم بلد نبودم دست بگیرم. جرأتش را نداشتم، هنوز هم ندارم. سیم
درست کردم خفهاش کنم. این حرفها به زبان آسان است چون من اینکاره نیستم. خلاصه
نشد نتوانستم. تا اینکه یک روز رفتم کوچه مروی ناهار بخورم؛ تو تاکسی بودم، داغان،
مدام سیگار میکشیدم. راننده گفت تو چته؟ گفتم توی عشق شکست خوردهام. راننده نمیدانم
نیتش خیر بود، شر بود؟ گفت برو بلایی سرش بیار. برو روش اسید بپاش. تا حالا نشنیده
بودم، اصلاً توی ذهنم هم نبود. گفتم نه بابا! دیدم این بهترین راه است. صورتش لک میشود و دیگر کسی سراغش
نمیرود. یعنی همانکه دنبالش بودم. رفت توی مخم. رفتم چهارراه سیروس؛ هنوز هم
هست. ترسیدم کم بیاید؛ یک بیست لیتری خریدم، خیلی راحت. اسیدسولفوریک 4هزار.
خیلی قوی. همین
الان هم میفروشند. چند ماه پیش رفتم و پرسیدم. گفتم نفروشید. همین من را بدبخت
کرد اما هنوز هم میفروشند. خلاصه آن روز کمی از اسید را برداشتم و بقیهاش را
ریختم توی کانال آب. بعد هم یک وصیتنامه برای خانوادهام نوشتم که چرا این کار را
کردم. این حرفهایی که الان برایت میزنم توش گریه بوده، بیخوابی بوده، روزی چهار
بسته سیگار کشیدن بوده، زجر و بدبختی بوده، اما بالاخره سوزاندمش.
کلید خانهشان را داشتم. ساعت 5صبح رفتم بالای سرش التماس کردم بیا
با هم فرار کنیم، گفت نه. گفتم دارم نابود میشوم، برخوردش مثل قبل نبود، سرد بود.
حماقت کردم. عقلم کم بود، اسید را پاشیدم. این حرفها را که الان میزنم، ثانیهاش
میلیونها سال طول کشیده برایم. جیغ زد مامان، مامان ... فهمیدم اثر کرده. چند قطرهاش
هم روی لباسهای من پاشید، سوراخ کرد. از همانجا مستقیم رفتم کرمانشاه خانه
عمویم.آن آتشی که توی دلم بود، بعد از اینکه اسید را پاشیدم خاموش
شد، آرام شدم. شاید اگر نمیپاشیدم بلایی سر خودم میآوردم. اما این سوالها برایم
پیش آمد که چی شد؟ مرد؟ زنده است؟ دائم نگران بودم. چند روز بعد، خبر شنیدم که
دختره در حال مرگ است. تمام بدنش باد کرده. امروز و فردا میمیرد. صورت، شکم، گردن
و همه صورتش سوخته. داداش کوچکم را گرفته بودند. برایم مهم نبود. گفتم بگذار دیگر
کسی به عشقش نارو نزند. درس عبرت باشد.
واقعا ناراحت نبودم. آنقدر بلا در آن مدت سرم آمده بود که
خیلی ناراحت نبودم، البته خوشحال هم نبودم. گفتم حالا که این دختر را نابود کردم و
دارد میمیرد، من هم بروم پای کاری که کردهام بایستم. خودم را معرفی کردم.
پدرم گفت چرا این کار را کردی؟ به جای اسید، یک دستش را قطع
میکردی.خیلی ناراحت بودند. فکر میکردند اعدامم میکنند. اگر الان
کسی بخواهد با دختر من چنین کاری بکند، نابودش میکنم. زندان که چیزی نیست.من نخستین اسیدپاش ایران هستم. تا قبل از من فقط یک بار یک
خواننده را با اسید سوزانده بودند. قاضی من قاضی برهانی بود. کیفری یک. گفت این چه
کاری بود تو کردی؟ حتی صدام که با ما جنگ کرد، از تو بهتر بود. گفتم دوستش داشتم.
گفت غلط کردی، اعدامت میکنم. دادگاه، علنی بود؛ همه آمده بودند. در این مدت پدر
محبوبه مرد؛ از غصه دخترش. من کشتمش.
من دو تا خانواده را با این کارم نابود کردم.
هم خانواده خودم، هم خانواده او.همان موقع که دستگیرم کردند و زندان رفتم پشیمان شدم. همان
روز دقیقا. هشت سال حکم دادند و قصاص چشم چپ. دیه هم میخواستند اما خانوادهام
نداشتند. پدرم سکته کرد. قصاص لغو شد، رضایت دادند. آزاد شدم، قرار شد دیه را قسطبندی
کنند. لاغر و نابود بودم. همه موهایم را از دست داده بودم.برای نخستین بار محبوبه را بعد از هشت سال، سر قبر پدرش دید.
محبوبه تنها یک جمله به یونس که روی زمین نشسته بود، گفت: «بلند شو ببین با من چه
کردهای؟»محببه نه من را دوست داشت و نه دوست داره و الان هم از من
متنفر است؛ اصلا دشمن مردهاست. روزی صد بار میگوید خواستم ازت انتقام بگیرم که با
تو ازدواج کردم.من صادقانه دوستش داشتم ولی شب عروسی فهمیدم که واقعا چه غلط
بزرگی کردهام. تمام صورت و بدنش داغان بود. نمیدانی وقتی دیدمش چه حالی شدم!
هنوز هم نفسم میگیرد وقتی یاد آن شب میافتم. بگذار این چیزها را بگویم تا کس
دیگری چنین غلطی نکند.
وای وای ... همه بدنش مثل تهدیگ سوخته بود. مدام از خودم
میپرسیدم چرا من این کار را کردم؟ با خودم بارها گفتم کاش رهایش میکردم تا با هر
کس که دلش میخواست ازدواج کند. خدا کمکم کرد و باهم زندگی کردیم و الان دو تا بچه
داریم.هیچوقت. محبوبه به بچهها اجازه نداد در اینباره از من
بپرسند. همیشه گفت باید احترام پدرتان را نگه دارید.خیلی سختی کشیدم؛ به هر کسی هم که قصد چنین کاری دارد، میگویم
نکن. برو با کس دیگری ازدواج کن. محبوبه همه خبرها و گزارشهای اسیدپاشیها را
برایم میخواند، اعصابم خرد میشود. یک ثانیه نگاهش میکنم، بیشتر نمیتوانم.
این
دختر که در اصفهان سوزاندندش، رفت آلمان، خیلی ناراحت شدم. داغان شده.همه از من تشکر میکنند که با او ازدواج کردم. میگویند خیلی
مرد بودی ولی هنوز که هنوز است عذاب میکشم. همه مردها دوست دارند زنشان خوشگل
باشد ولی برای من هر لحظه دیدنش عذاب است. بعضیها میگویند برو زن بگیر. خودم هم
هزار بار به کلهام زده.اما خودت این بلا را سرش آوردی.هیچوقت. مدام میگوید با تو ازدواج کردم که ذرهذره آب شوی.
واقعا هم آب شدم. روزی چند بار به رویم میآورد که تو چشمم را کور کردی.
هیچوقت
نمیبخشد. این را خوب میدانم.دوستش دارم اما نباید خودم را گول بزنم بیشتر وجدانم ناراحت
بود. همه بالاخره میمیریم. فکر نکنم آن دنیا را داشته باشم.بارها گفته نمیبخشمت هر کار هم بکنی. حتی گفته برای ما زحمت
زیاد میکشی اما من نمیبخشمت. گفته حتی اگر من زودتر از او بمیرم، باز هم نمیبخشد.
بعضیها میگویند درست است تو سوزاندیاش اما همینکه زن دیگری نگرفتی و زندان هم
رفتی، تاوانش را پس دادهای.
بعضی هم میگویند نه. اکثر مردم دوستش دارند؛ نمیدانم
شاید دلشان برایش میسوزد. خودش روحیهاش بالاست. موهایش را رنگ میکند، به خودش
میرسد اما چه خوشگلی؟ میرویم خیابان، مردم از من تشکر میکنند که با این زن
ازدواج کردهام، میگویند جایت بهشت است.